زبون شدن. (آنندراج). تحمل خواری. خفت کشیدن. تن به زبونی دادن: بدین خوبی چنین درمانده چونی چرا چندین کشی آخر زبونی. جامی. رجوع به زبون، زبونی، زبون شدن و زبونی کردن شود
زبون شدن. (آنندراج). تحمل خواری. خفت کشیدن. تن به زبونی دادن: بدین خوبی چنین درمانده چونی چرا چندین کشی آخر زبونی. جامی. رجوع به زبون، زبونی، زبون شدن و زبونی کردن شود
تن بخواری دادن. خفت کشیدن. تحمل بدی وپستی کردن. خواری کشیدن. زیردستی کردن: بهر بد که آید زبونی کنم به رویین دژت رهنمونی کنم. فردوسی. چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی. سعدی. - زبونی کردن (کسی را، به دست کسی) ، تحمل خواری از وی کردن: نه جستی گرگ بر میشی فزونی نه کردی میش، گرگی را زبونی. (ویس و رامین). چون برترین مقام ملک دون قدر ماست چندین به دست دیو زبونی چرا کنیم. سعدی. رجوع به زبون و زبونی شود
تن بخواری دادن. خفت کشیدن. تحمل بدی وپستی کردن. خواری کشیدن. زیردستی کردن: بهر بد که آید زبونی کنم به رویین دژت رهنمونی کنم. فردوسی. چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی. سعدی. - زبونی کردن (کسی را، به دست کسی) ، تحمل خواری از وی کردن: نه جستی گرگ بر میشی فزونی نه کردی میش، گرگی را زبونی. (ویس و رامین). چون برترین مقام ملک دون قدر ماست چندین به دست دیو زبونی چرا کنیم. سعدی. رجوع به زبون و زبونی شود